۱۲ خاطره ناب از شهيد مهدي باكري:
يتيمي كه شهردار شد . . .
نويد شاهد/ مهدي باكري در سال۱۳۳۳ در شهرستان مياندوآب به دنيا آمد. در همان كودكي، مادرش را از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه در اروميه به پايان رسانيد. در سال آخر دبيرستان، هم زمان با شهادت برادرش «علي» به دست ساواك، وارد جريان سياسي شد. بعد از گرفتن ديپلم، در رشته مهندسي مكانيك ادامه داد و مبارزات سياسي خود را در تبريز آغاز كرد. پس از مدتي برادر كوچك ترش حميد به عنوان رابط به ساير مبارزان، به خارج از كشور رفت.
مهدي، به پيروي از امام، سرباز خانه را ترك نمود و در زندگي مخفيانه را تا پيروزي انقلاب و هم زمان با تشكيل سپاه، به عضويت سپاه اروميه درآمد. وي در سازماندهي سپاه و ساخت اوليه آن نقشي فعال داشت. مدتي در سمت دادستاني دادگاه انقلاب خدمت كرد و هم زمان به عنوان شهردار شهرستان اروميه، خدمات ارزنده اي را ارايه داد.
جراحت، جراحت... و شهادت
با شروع جنگ تحميلي ازدواج كرد و روز بعد از عقد به جبهه اعزام شد. در طول سال ها تلاش در جبهه و عمليات هاي مختلف، همواره از فرماندهان برجسته و اداري و نفوذ معنوي بود. در عمليات فتح المبين، معاون تيپ اشراف بود و در عمليات بيت المقدس از ناحيه كمر مجروح شد. د رعمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ عاشورا، وارد خاك عراق شد و يك بار ديگر مجروح گرديد. در عمليات مسلم بن عقيل، سمت فرماندهي را در لشگر عاشورا داشت. همچنين در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر يك تا چهار با همين عنوان به هدايت خيبر بود كه برادرش «حميد باكري» به شهادت رسيد.
در آخرين ديدار با حضرت امام، از ايشان براي خود طلب آمرزش و شهادت نمود. «مهدي باكري» پانزده روز بعد در عمليات بدر، در اسفند سال۱۳۶۳ مزد زحمات خود را با شهادت در آغوش گرفت.
پالتوي مهدي
يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هايش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند. دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت؛ اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه كردند. او در حالي كه اشك در چشمش نشسته بود، گفت: چه طور راضي شوم كه پالتو بپوشم، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟
كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند؟
وقتي آقا مهدي، شهردار اروميه بود، يك شب باران شديد باريد. به طوري كه سيل جاري شد. ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد. پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه كه تا زير زانو مي رسيد، به كمك مردم سيل زده شتافت. در اين بين، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد، از مردم كمك مي خواست. تمام اسباب و اثاثيه پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود. آقا مهدي، بي درنگ به داخل زير زمين و مشغول كمك به او شد. كم كم كارها رو به راه شد. پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خير ببيني.
نمي دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از غيرت و شرف شما ياد بگيريد؟»
آقا مهدي خنده اي كرد و گفت : راست مي گويي مادر! اي كاش ياد مي گرفت.
يك دست لباس بسيجي
آدم، در همان برخورد اول، مجذوب چهره معصومش مي شد. موجي كه در چشمانش نافذش بود كه هر كس را اسير مي كرد. با وجود اندوه كه هر كس را اسير مي كرد. با وجود اندوه دائمش، خندان و بشاش بود؛ هر چند چشمانش حكايت از بي خوابي طولاني داشت. او يك فرمانده عارف و عامل بود. كهنه ترين لباس بسيجي را به تن مي كرد و هر وقت كه مورد اعتراض قرار مي گرفت، تا يك دست لباس نو از انبار بردارد، مي گفت: تا وقتي كه قابل استفاده است، مي پوشم.
از من بهتر بسيجي ها هستند
چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي مرد و روي منطقه تا جايي كه برايش امكان داشت، كار را بررسي مي كرد. هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي خاك ريز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانكر، گرد و خاك را از صورت پاك كرد و سر و صورتش را آبي زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت. آقا رحيم كه براي تنظيم گزارش براي ارايه در جلسه بود، با آمدن آقاي باكري سر پا ايستاد و ديده بوسي كردند. در همين حين آقا رحيم متوجه لب هاي خشك آقا مهدي شد. رحيم به سراغ يخچال رفت و يك كمپوت گيلاس بيرون آورد، در آن را باز كرد و به آقا مهدي داد. آقا مهدي خنكي قوطي را حس كرد، امروز به بچه ها كمپوت داده اند؟
آقا رحيمم گفت: نه آقا مهدي! كمپوت، جزء جيره امروزشان نبوده.
باكري، كمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، اين كمپوت را براي من باز كردي؟
رحيم گفت؟ چون حسابي خسته بوديد و گرما زده مي شديد. چند تا كمپوت اضافه بود، كي از شما بهتر؟
آقا مهدي با دل خوري جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه هاي بسيجي هستند كه بي هيچ چشم داشتي مي جنگند و جان مي دهند.
رحيم گفت: آقا مهدي! حالا ديگر باز كرده ام. اين قدر سخت نگير، بخور.
آقا مهدي گفت: خودت بخور رحيم جان! خودت بخور تا در اين دنيا هم خودت جوابش را بدهي.
كسي وارد قرار گاه نشود!
در عمليات والفجر يك، دستور داده بود كه هيچ كس را وارد قرار گاه نشود. دژبان قرار گاه كه خود، يك بسيجي بود بنا به دستور همين، خود آقا مهدي را – چون نمي شناخت – را ه نداده و برگردانده بود. آقا مهدي، از اين عمل خوشش آمد و تشويقش كرد.
او يك بسيجي بود
خودش را هميشه يك بسيجي مي دانست. واقعاً هم بسيجي بود. حقوق بسيجي مي گرفت و معتقد بود حتي مي ترسيد كه مبادا در تعريف كردن و گفتن اين مراتب، غروري آني تمام اجراهاي ايشان را از بين ببرد. حتي نزديك ترين افراد لشگر هم نمي دانستند او يك مهندس است. هميشه خودش را به كم كاري و تقصير، سرزنش مي كرد.
يك بسيجي پر كار
يك روز براي كسب اطلاع از كمبود هاي انبار به آن قسمت سركشي مي كرد. وقتي مشغول بازديد از وضعيت انبار بود، مسئول انبار،«حاج امرالله» كه آقا مهدي را از روي قيافه نمي شناخت، رو به او كرد و با صداي بلند گفت: جوان! چرا همين كنار ايستاده اي و نگاه مي كني ؟ بيا كمك كن تا اين گوني ها را به انبار ببريم. اگر آمده اي اين جا كار كني، بايد پا به پاي بقيه اين بارها را از كاميون خالي كني! فهميدي بابا؟
كتف آقا مهدي قبل مورد اصابت تير قرار گرفته بود و نمي توانست زياد از آن كار بكشد. با اين وصف، مشغول به كار شد. نزديك ظهر، يكي از بچه هاي سپاه براي دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد. حاج امرالله به او گفت: يك بسيجي پركار امروز به كمك ما آمده. نمي دانم از كدام قسمت است. مي خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم كه او را به قسمت ما منتقل كند.
و به آقا مهدي اشاره كرد. آن سپاهي كه ايشان را مي شناخت، به سرعت به كمك آقا مهدي رفت و به حاج امرالله گفت: آخر مي داني او كيست؟ اين آقا مهدي باكري است. فرمانده لشگر خودمان.
حاج امرالله و ديگر بسيجي ها به طرف او رفتند، آقا مهدي بدون اين كه بگذارد آنها حرفي بزنند، صورتشان را بوسيد و گفت: حاج امرالله! من يك بسيجي ام، همين!
اولين ديدار با او
بعد از خواستگاري، يك روز جمعه در خانه آقاي نادري با آقا مهدي صحبت كردم. مسائلي مطرح شد. مثل نحوه ي ازدواج، زندگي، مسائل جنگ و... راستش را بخواهيد متأسفانه آن روز، من آقا مهدي را نديدم. ايشان هم اصلاً مرا نديد. هر دو، سر به زير نشسته بوديم. لباس آقا مهدي، يك اوركت و يك شلوار بسيجي بود. خواهرهاي آقا مهدي تا قبل از عقد به او اعتراض مي كردند كه وقتي او را نديدي، چرا قبولش كردي؟ شايد ايرادي داشته باشد.
آقا مهدي گفته بود: ازدواجم به خاطر خداست. به خاطر اسلام. معيارهايي مي خواهم در ايشان يافتم و مطمئن هستم ايشان همواره و هم عقيده من در زندگي است.
اشكال دارد خانوم!
زندگي كردن با افرادي مثل آقا مهدي سختي دارد. من هم سختي كشيدم. از اين شهر به آن شهر سفر كردم. نگران و مضطرب بودم. هر لحظه منتظر خبر هاي ناگواري بودم؛ اما بهترين دوران زندگي ام در كنار ايشان بود. زندگي با آقا مهدي خيلي شيرين بود.
يك بار، خودكاري از ميان وسايلش برداشتم تا برايش چيزي بنويسم. وقتي متوجه شد، نگذاشت. گفت: خودكار مال من نيست. مال بيت المال است.
گفتم: مي خواستم دو سه كلمه اي بنويسم، همين!
گفت: اشكال دارد خانم.
همسر فرمانده لشگر؟
آن شب نان نداشتيم. قرار شد كه آقا مهدي، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد؛ چرا كه شب در خانه ي ما با رزمندگان جلسه داشت. به هر حال آن شب دير آمد و نان هم نياورد.
ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آن ها با خود نان بياورند. وقتي او به خانه آمد، روي دستش پنج شش قرص نان بود. هنوز حرف نزده، رو كرد و به من و گفت: اين نان ها مال رزمنده هاست.
به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام!
او خنديد. من آن شب، نان خرده هاي شب قبل را خوردم.
339287.jpg [ 44.62 KiB | 8058 بار مشاهده شده است ]
منبع
برگرفته از كتاب افلاكيان زمين(۷) ، جلد،محمد حسين عباسي ولدي، نشر شاهد