آیسک https://ayask.ir/forum/ |
|
هفتاد مرد مسلح آیسکی https://ayask.ir/forum/viewtopic.php?f=4&t=592 |
صفحه 1 از 1 |
نویسنده: | ayask [ 22 91 بهمن 02:29 ] |
عنوان پست: | هفتاد مرد مسلح آیسکی |
خاطره ای جالب و به یادماندنی از ستاره های پرفروغ آیسک سال ۱۳۵۷ می خواهند قتل عام کنند. گفته اند فردا خون راه می افتد. محمد رضا علمدار، پرده را کنار زد و بلافاصله پس از ورود، دو زانو نشست رو به روی سید حسن برومند. حاضرین که تا حالا به دهان سید حسن نگاه می کردند. به جانب محمد رضا بر گشتند. حسین مهروانفر که سرباز فراری بود، گفت: یعنی چه که می خواهند قتل عام کنند. محمد رضا همچنان که نفس نفس می زد، گفت: الان از شهر (فردوس) خبر آوردند. نیروی جدید آمده. گفته اند پای تان را بگذارید توی شهر، همه را می کشیم. سکوت حاکم شد. همه به دهان سید حسن چشم دوخته بودند. صالح نیا سکوت را شکست و گفت: فکر این جاش را نکرده بودم. حسین گفت: بگوییم موتور ها بر گردند. علیرضا (شهید عربی) دستش را در میان موهای بلند و مجعدش فرو کرد و گفت: راستش را بخواهید، من تو سربازی، وقتی تربت حیدریه و پیرانشهر بودم، با افسران مافوقم در گیر شدم. صابون این ها به تنم خورده خیلی نامرد هستند، دین ندارند که. هر کسی چیزی گفت، جز سید حسن و پیرمرد سیدی که کنارش نشسته بود. شال سبز روشنی به سر داشت و آرام ذکر می گفت. سید حسن به احترام پدر ساکت بود. سید علی اکبر، همه را از نظر گذراند و به سنگینی، لب به سخن گشود: چرا می گویید فکر این جا را نکرده بودیم؟ فکر همه جا را کرده بودیم. ما با امام حسین (ع) و ابوالفضل (س) شروع کردیم. کربلا هم که حلوا پخش نمی کردند، همه جا جنگ بود و شهادت! سید حسن با سخن پدر، به حرف آمد و گفت: نباید کم بیاوریم. به پشتوانه محرم و امام حسین (ع) باید شاخ یزید را بشکنیم. بعد رو به علیرضا کرد و گفت: اسلحه چند تا داریم؟ همه برگشتند طرف علیرضا. علیرضا تلخ خندید. می دانست غیر از تفنگ سر پر که خودش قاچاقی از روستای کریمو آورده بود، اسلحه دیگری وجود ندارد. تاملی کرد و گفت: جور می کنیم آقا سید. پیغام بفرستید به صبوری و میر رضوی در فردوس تا در شهر این خبر را پخش کنند. در خود آیسک و روستاهای اطراف هم اعلام کنید. فردا با هفتاد مرد مسلح می آییم. و مجسمه را پایین می کشیم. شاه با تمام اقتدار، در یونیفورم نظامی به حالت خبردار رو به جاده آیسک به فردوس، وسط میدان مجسمه ایستاده بود که خبر از آیسک آمد و از کنار گوشش گذشت و مثل آتشی که به گندم زار خشک بیفتد، در فردوس پیچید: فردا با هفتاد مرد مسلح به راهپیمایی می آییم. رییس ژاندارمری، سرگرد مغروری بود که مردم به وضوح از او می ترسیدند. مردم در باره ی او چیزهایی می گفتند و از او مترسکی ساخته بودند. چشمانش مثل دو کاسه خون است. سر گرد با شنیدن خبر، به زاهدی فرمانده شهربانی که عاقل تر و مردم دار تر از او بود، زنگ زد و گفت: شما گفتید و ما هم باور کردیم. یک وقت باور نکنی، سر گرد ما سر و گوش مان از این حرف ها پر است. زاهدی فقط گفت: باید محتاط باشیم. فقط یک فانوس از سقف کارگاه جوشکاری آویزان بود. در جای جای کارگاه، تکه های کوچک و بزرگ نبشی، میل گرد و آهن پخش و پلا بود. یک چهار چوب در حیاط، وسط کارگاه روی زمین افتاده بود و علیرضا با زیر پوش سفید رنگی که دیگر سفید نبود و از رنگ و روغن به سیاهی می زد، کنار دستگاه برش ایستاده بود. تسمه های آهنی یا همان فنر ها را برش می داد و خم می داد. بعد قبضه ی آماده شده را به انتهای آن جوش می داد. خم می داد. بعد قبضه ی آماده شده را به انتهای آن جوش می زد و با سنگ برقی، لبه های آن را برق می انداخت. روی لبه ی شمشیر، با سنگ برش می نوشت یا حسین (ع) و آن را می انداخت روی شمشیر های دیگر. شمشیر را انداخت و به شاگردش گفت: بده پسر، یک تسمه دیگر بده. دوباره پرسشگرانه گفت: چند تا شد؟ شاگرد مغازه، با آستین پیراهن کار که به تنش زار می زد، دماغش را پاک کرد و گفت: اوستا فکر کنم سی تا. علیرضا تسمه را جلوی سنگ فرز گرفت و گفت: تا صبح چهل تا درست می کنم. چیزی به اذان صبح نمانده. شاگردش گفت: این شمشیر ها، آدم را یاد کربلا می اندازد. علیرضا به شاگرد مغازه نگاه کرد و یاد حرف سید علی اکبر افتاد. در دلش غوغایی بر پا شد. از سر شب، دست و بالش در کار شمشیر سازی بود. فکرش به هفتاد مسلح فردا. سید حسن گفته بود: ببین علیرضا، خودت می دانی شمشیر اسلحه ی سرد است. باز این شمشیر های من در آوردی که گردن خر را هم می برد... بعد هر دو به یاد سر گرد رییس ژاندارمری افتادند و خندیدند. تمام آیسک بود و یک اسلحه سر پر «مکنز» که شب ها علیرضا با حسین مهروانفر که سرباز فراری بود، پشت خانه سید حسن نگهبانی می دادند. می گفتند آقای برومند و چند نفر دیگر هم اسلحه کمری دارند ولی کسی ندیده بود. تهیه هفتاد اسلحه، چه سرد و چه گرم، کار مشکلی بود که علیرضا لحظه ای از فکر آن خارج نمی شد. سر شب، مکنزی را داده بود دست مهروانفر و گفته بود من می روم پی اسلحه. وقتی آخرین اسلحه را می ساخت، کربلایی عبد الکریم اذان می گفت. و افوض امری الی الله. ان الله بصیر بالعباد... بعد از نماز صبح، سر کله ی پیک های موتوری پیدا شد. موتور ها را به دیوار های کاهگلی که از نم نم باران دیشب بوی کاهگل می داد، تکیه دادند و وارد خانه سید حسن شدند. سه قلعه، حجت آباد، قاسم آباد، عمرویی و دیگر روستاهای اطراف را رفته بودند و مردم را برای راهپیمایی فرا خوانده بودند. گرگ و میش هوا، دوباره در خانه ی سید حسن جلسه برگزار شد. هر کس گزارشی داد. صالح نیا گفت: چند شعار جدید جفت کرده ام. علیرضا گفت: سی تا تفنگ داریم و چهل تا شمشیر. در همان جلسه، شمشیر به دست ها مشخص شدند و قرار شد بروند مقابل جوشکاری علیرضا، شمشیر تحویل بگیرند. ولی هیچ کس برای گرفتن تفنگ معرفی نشد. سید حسن و علیرضا به همدیگر نگاه کردند و بعد سید حسن گفت: چون مساله تفنگ ها امنیتی است و حساسیت دارد، به صورت مخفیانه تفنگ داران را معرفی خواهیم کرد. علیرضا رفت که شمشیر ها را تحویل بدهد ولی هیچ کس نمی دانست سی قبضه تفنگ از کجا آمده و چه کسانی بناست برای راهپیمایی تفنگ بگیرند. همه جا حال و هوای محرم را داشت. آیسکی ها به روز هشتم محرم علم بند بودند. علم ها را بسته بودند. و کنار صحن هیئت تکیه داده بودند. دو علم بزرگ را هم دو طرف ایوان بلند هیئت حسینی بسته بودند که تا آسمان رفته بود و مردم با پیراهن های مشکی، می آمدند و علم ها را می بوسیدند. با هم صحبت می کردند، با هم دست می دادند و می گفتند: بر یزید و سپاهش لعنت. و آن دیگری می گفت: بیش باد و کم مباد. در کلمه یزید و سپاهش کنایه ای بود که از نگاه های مردم می شد آن را فهمید. میدان گاهی جلوی هیئت که از یک طرف به انبار کمالان و از طرف دیگر به سر کوچه کلاغان منتهی می شد، کم کم پر شد از عزادارانی که با لباس مشکی و بعضی پالتوهای بلند، آمده بودند که بروند راهپیمایی. بعضی ها شمشیر ها را زیر لباس ها ی بلند روستایی مخفی کرده بودند و چند ماشین کامیون و دو اتوبوس، منتظر سوار شدن مردم بودند. ماشین بعضی از روستاییان اطراف هم آمده بود و توقف کرده بود. مقابل هیئت. بعضی از ماشین ها که راه روستایشان از ایسک می گذشت، می آمدند. شعار می دادند و به طرف فردوس می رفتند. لکه های بزرگ و سیاه ابر از طرف قبله بالا می آمد و هر لحظه متراکم تر می شد. زن و مرد کوچک و بزرگ جمع شده بودند. سید حسن از بلندگوی هیئت اعلام کرد اول آقایان سوار شوند و اگر ماشین ها جا داشت، خانم ها سوار شوند. علیرضا مرتب می دوید و همه چیز را وارسی می کرد. تیغ اره برداشتید؟ طناب را فراموش نکنید. آقا سید حسن، عبای مشکی بابا را برایم بیاور، لازم دارم. شمشیر ها را زیر لباس پنهان کنید. مردم با شور و شوق سوار کامیون ها و اتوبوس ها می شدند و صلوات می فرستادند. جوان تر ها، پایشان را می کوبیدند کف ماشین و شعار می دادند: سلطنت واژگون، شاه را سرنگون، الله اکبر، خمینی رهبر. ماشین ها راه افتادند. اول اتوبوس ها، بعد کامیون ها و آخر سر هم وانت ها و سواری هاو با سر و صدا و شعار وارد فردوس شدند و از بقل گوش شاه که هنوز هم خبردار ایستاده بود، رد شدند. علیرضا نگاهی به مجسمه شاه انداخت و گفت: باش که باهات کار دارم! مقابل مسجد حجت بن الحسن (عج) فردوس، جمعیت ایستاده بود. ترس در چهره ی بعضی ها دیده می شد. از دیشب، هزار نوع شایعه شنیده بودند. صبوری و میر رضوی، به استقبال میهمانان آیسکی آمدند. صبوری دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: آقا سید، کاروان مسلح را راه می اندازی. شاه را تهدید می کنی! سید حسن خندید و با اشاره به سید حسن گفت: راستش، از آقای عربی بپرسید. علیرضا به عبای مشکی زیر بغلش اشاره کرد و گفت: همه اش زیر همین عباست. سید اولاد پیغمبر با این عبا نماز می خواند. این عبا امروز معجزه می کند. میر رضوی چیزی از حرف های عربی نفهمید ولی دستی به یقه اش برد و بادی به غبغب انداخت که باز هم سادات. علیرضا گفت: بر منکرش لعنت. وقتی آقای فریدون و محمد جوادی سر رسیدند، مردم با آمدن ایسکی ها به شور آمدند. ولوله ای راه افتاد. هنوز اتوبوس ها و کامیون ها کاملا تخلیه نشده بودند که مردم به سمت مجسمه راه افتادند و فریاد مرگ برشاه بلند شد. جمعیت در میدان مجسمه متراکم شد و کم کم میدان پر شد از مردمی که شعار می دادند. به دستور خمینی، شاه تو را می کشیم. یک روحانی بالای ماشین وانت شعار می داد و مردم تکرار می کردند. جوانان از اطراف مجسمه بالا رفتند. هر کس، با هر چه که در دست داشت، به سر و صورت شاه می کوبیدند. شاه همچنان خبردار ایستاده بود و به جاده آیسک نگاه می کرد. شاید منتظر بود کمکی از شهربانی یا ژاندارمری برسد! علیرضا به صبوری و جوادی و آقا فریدون گفت: شما کار اعلی حضرت را بسازید که من مسئول تفنگ دارانم. محمد رضا و حسین، تیغ اره و طناب ها را ریختند پای مجسمه. علیرضا از مجسمه فاصله گرفت و در میان جمعیت ناپدید شد. مردم بر زمین پا می کوبیدند و شعار می دادند. بعضی از دسته ها، مرتب و منظم سینه می زدند و نوحه های انقلابی می خواندند. رییس ژاندارمری را کارد می زدی، خونش در نمی آمد. قدم می زد و مثل شتر می غرید. سرباز، گوشی تلفن را به سر گرد داد و گفت: قربان، رییس شهربانی پشت خطه. سر گرد گوشی را گرفت. دستی به سبیلش کشید و بدون مقدمه گفت: جناب سرگرد، مصاحبه شما کار دست تان می دهد. شما عاقلانه تر فکر کنید. این مردم تا خون نبینند، آرام نمی شوند. این ها دارند خیلی جلو می آیند. خبرهای ما مرتب خبر می آورند که بین جمعیت، مردان مسلح ظاهر می شوند، اسلحه شان را نشان می دهند و دوباره غیب شان می زند. سی چهل نفر تفنگ به دست دارند. یعنی به شما امیدی نیست. سر گرد گوشی را گذاشت، یعنی محکم کوبید روی تلفن و دوباره در طول اتاق راه رفت. باورش نمی شد در میان این مردم چهل مرد مسلح باشد. اما همه ی گزارش ها، حضور مردان مسلح را تایید می کردند. رییس شهربانی، همه ی نیروهایش را فرا خواند. داخل شهربانی، در را بسته بود. زاهدی مرد عاقلی بود. شب سوم محرم هم که سید حسن را از آیسک گرفته بودند و علیرضا مردم را جمع کرد و با آقای شمس، روحانی هیئت به فردوس آمدند . اگر پا در میانی زاهدی نبود خون راه می افتاد. وقتی مردم آن شب سید حسن را آزاد کردند و به آیسک بردند به قدرت خودشان ایمان آوردند و فهمیدند که هر کاری امکان پذیر است. هر دم بر هیجان مردم افزوده می شد. پاهای شاه را اره کرده بودند و از میان جمعیت، مرتب مگسک یک اسلحه بلند می شد و دوباره غیبش می زد. دو باره چند متر ان طرف تر، یک سر اسلحه پیدا و غیب می شد. هنوز دست شاه به احترام کنار کلاهش بود که میر رضوی از سکو با لا رفت و طناب کلفت را انداخت به گردن شاه. سر دیگر طناب ها را بیرون از فلکه، به عقب یک ماشین جیپ آهوی آبی رنگ بستند. مردم فریاد می زدند: بکش... ناگهان مجسمه از سکو جدا شد و به روبه رو بر زمین افتاد. صدای تکبیر و یا حسین به هوا بلند شد. مردم از خوشحالی فریاد می زدند و موزون، منظم پا بر زمین می کوبیدند. روز هشتم محرم، راهپیمایی به خیر و خوشی خاتمه پیدا کرد. دیگر عرصه به دست نیروهای انقلابی افتاده بود. نیروهای امنیتی جرات نکردند به مقابله با مردم بیایند. جمعیت کم کم متفرق شدند و مردم آیسک سوار بر ماشین های خود عازم روستا شدند. سید حسن، علیرضا و حسین در یک صندلی نشسته بودند و صالح نیا و محمد رضا برزگر، در صندلی دیگر. صندلی ها همه سه نفره بود. محمد رضا رو کرد به سید حسن و گفت: ما که نفهمیدیم از کجا سی تفنگ آوردید؟ تفنگ ها را به کی دادید؟ همه می گفتند مردان مسلح وسط تظاهر کنندگان راه می روند. خود من چند بار سر اسلحه ها را دیدم. سید حسن گفت: از آقای عربی بپرسید. مسئول مردان مسلح ایشانند. علیرضا در حالی که زیر سبیلی می خندید، به عبای زیر بغلش اشاره کرد و گفت: همه اش زیر سر این عباست. عبای آقای سید علی اکبر برومند. بعد صدایش را پایین تر آورد، به صورتی که فقط خودشان بشنوند و گفت: یک مکنز بود و یک عبا و من مامور بودم، در بین جمعیت بدوم و هر چند قدم، سر اسلحه را بالا بگیرم و جوری وانمود کنم که تعداد زیادی اسلحه در میان مردم حضور دارند. محمد رضا خنده خنده گفت: عجب سیاستی. سید حسن گفت: علیرضا، جان مردم را خرید. سر گرد را اگر نمی ترساندیم، دمار از روزگار مردم در می آوردند. اتوبوس رسیده بود به مقابل هیئت حسینی و راننده ترمز دستی را کشید و گفت: به سلامت. علیرضا پا از پله اتوبوس پایین گذاشت و به آسمان نگاه کرد. ابرهای سیاه و متراکم در هم فرو می رفتند. علیرضا گفت: امشب هم سر باریدن دارد.نویسنده علیرضا مهرداد منبع : |
نویسنده: | mohsen5946 [ 24 91 بهمن 10:29 ] |
عنوان پست: | Re: هفتاد مرد مسلح آیسکی |
خیلی برام جالب بود.تاحالا نشنیده بودم. درود برغیرت وشرفشون. |
صفحه 1 از 1 | همه زمان ها بر اساس UTC + 3:30 ساعت [ DST ] تنظیم شده اند |
Powered by phpBB® Forum Software © phpBB Group http://www.phpbb.com/ |