تاریخ عضویت: 21 90 اسفند 10:01 پست: 163
نام و نام خانوادگی:
جنسیت: مرد
|
روزگار غریبى است دخترم! دنیا از آن غریبتر! این چه دنیایى است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمیآورد؟ این چه روزگارى است که "راز آفرینش زن" را در خود تحمل نمیکند؟ این چه عالمى است که دُردانه خدا را از خویش میراند؟ روزگار غریبى است دخترم. دنیا از آن غریبتر. آنجا جاى تو نیست، دنیا هرگز جاى تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایى نبودى. تو از بهشت آمده بودى، تو از بهشت آمده بودى... آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود، جبرئیل؛ این قاصد میان عاشق و معشوق، این رابط میان عابد و معبود، این مَلَک خوب و پاک و صمیمى، این امین رازهاى من و پیامهاى خداوند، پیام آورد که معبود، چهل شبانه روز تو را میخواند، یک خلوت مدام چهل روزه از تو میطلبد... و من که جان میسپردم به پیامهاى الهى و آتش اشتیاقم زبانه میکشید با دَمِ خداوندى، انگار خدا با همه بزرگیاش از آن من شده باشد، بال در آوردم و جانم را در التهاب آن پیام عاشقانه گداختم. آرى، جز خدا و جبرئیل و شوى تو کسى چه میدانست حرا یعنى چه، کسى چه میداند خلوت با خدا یعنى چه؟ اما... اما کسى بود در این دنیا که بسیار دوستش میداشتم، خدا همیشه دوشتس بدارد، دل نازکش را نمی توانستم نگران و آرزده خویش ببینم. همان که در وقت بیپناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى، گشایشم و در سرماى سوزنده تکذیب دشمنان، تن پوش تصدیقم؛ مادرت خدیجه. خدا هم نمیخواست او را دل نگران و مشوّش ببیند. در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال آمده بود که این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام کنم. و کردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسیل کردم: "جان من! خدیجه! دوریام از تو، نه بواسطه کراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائکه خویش میکشد، به تو مباهات میکند و... من نیز. این دیدار چهل روزه من با آفریدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. این چهل شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هیچکس نگشاى. من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد میگشایم تا وعده الهى سرآید و دیدار تازه گردد." پیام که به مادرت خدیجه رسید، اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد که: ــ کیست کوبنده درى که جز محمد (صلّى الله علیه وآله وسلّم) شایسته کوفتن آن نیست؟ گفتم: ــ محمدم. دخترم! شادى و شعفى که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششى آشکار میگرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقى در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برایت هدیه کرده است. در پى او میکائیل و اسرافیل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون کند ـ جبرئیل با ظرفى که از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میکائیل شستشویشان میداد و اسرافیل با حوله لطیفى که از بهشت همراهش کرده بودند، آب از دستهایم میسترد. خدا هم نمیخواست او را دل نگران و مشوّش ببیند. در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال آمده بود که این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام کنم. و کردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسیل کردم: "جان من! خدیجه! دوریام از تو، نه بواسطه کراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائکه خویش میکشد، به تو مباهات میکند و... من نیز. این دیدار چهل روزه من با آفریدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. این چهل شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هیچکس نگشاى. من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد میگشایم تا وعده الهى سرآید و دیدار تازه گردد." پیام که به مادرت خدیجه رسید، اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد که: ــ کیست کوبنده درى که جز محمد (صلّى الله علیه وآله وسلّم) شایسته کوفتن آن نیست؟ گفتم: ــ محمدم. دخترم! شادى و شعفى که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششى آشکار میگرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقى در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برایت هدیه کرده است. در پى او میکائیل و اسرافیل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون کند ـ جبرئیل با ظرفى که از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میکائیل شستشویشان میداد و اسرافیل با حوله لطیفى که از بهشت همراهش کرده بودند، آب از دستهایم میسترد. ببین دخترم! ـ جان پدر به فدایت ـ که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین مییافت. این را هم باز بگویم که تو اولین کسى هستى که به بهشت وارد میشوى. تویى که بهشت را براى بهشتیان افتتاح میکنى. این را اکنون که تو مهیاى خروج از این دنیاى بیوفا میشوى نمیگویم، این را اکنون که تو اسماء را صدا میکنى که بیاید و رختهاى مرگ را برایت مهیا کند نمیگویم... این را اکنون که تو وضوى وفات میگیرى نمیگویم، همیشه گفتهام، در همه جا گفتهام که من از فاطمه بوى بهشت را میشنوم. یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را میبویى؟ چرا اینقدر فاطمه را میبوسى؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره میگیرى؟ گفتم: "خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوى بهشت میشنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاى من درگروى رضاى فاطمه است، رضاى خدا در گروى رضاى فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاى فاطمه بهشت خدا." فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر میخواهم که تو دختر منى، تو سیّده زنان عالمیانى، تو برترین زن عالمى، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق میورزد. این را من از خودم نمیگویم، کدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟ آن شب که به معراج رفته بودم، دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است: خدایى جز خداى بیهمتا نیست، محمد (صلّى الله علیه وآله وسلّم) پیامبر خداست. على معشوق خداست، فاطمه، حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان که کینهورز این عزیزانِ خدا باشند. این را اکنون که تو غسل رحلت میکنى نمیگویم. آن روز که من در خیمهاى نشسته بودم و بر کمانى عربى تکیه کرده بودم یادت هست؟ تو و شوى گرامیات على و دو نور چشمم حسن و حسین نشسته بودید و من براى چندمین بار اعلام کردم که: "اى مسلمانان بدانید: هر کسى که با اینان ـ یعنى با شما ـ در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفایم و هر کس با اینان ـ یعنى با شما ـ به جنگ برخیزد، من با او در ستیزم، من کسى را دوست دارم که این عزیزان را دوست بدارد و دوست نمیدارند این عزیزان را مگر پاک طینتان و دشمن نمیدارند این عزیزان را مگر آلودگان و تردامنان." فاطمه جان بیا! بیا که سخت در اشتیاق دیدار تو میسوزم، بیا، بیا که دنیا جاى تو نیست و بهشت بیتو بهشت نیست. راستى! به اسماء بگو: آن کافور که از بهشت برایم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خویش به کار گرفتم و دو ثلث دیگر آن را براى تو و على گذاشتم بیاورد. به آن کافور بهشتى حنوط کن دخترم که ولادت تو بهشتى است و وفات تو نیز بهشتى است. سلام بر تو آن روز که زاده شدى، سلام برتو آن دو روز که زیستى، سلام بر تو اکنون که میآئى و سلام بر تو آن روز که برانگیخته میشوى. وقتى رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشید پس از چهل شام تیره، چهل شام بیروزن، چهل شام بیصبح از بام خانه طلوع کرده باشد، دلم روشنى گرفت و من روشنى را زمانى با تمام وجود، با تکتک رگها و شریانهایم احساس کردم که نور حضور تو را در درون خویش یافتم. آن حالات، حالاتى نبود که حتى تصور و خیالش هم از کنار ذهن و دل من عبور کرده باشد. کودکى در رحم مادر خویش با او سخن بگوید؟ کودکى در رحم مادر خویش خداوند را تسبیح و تقدیس کند؟ من شنیده بودم که عیسى ـ بر شوى من و او درود ـ در گهواره سخن گفته بود و وحدانیت خدا و نبوت خویش را از مأذنه گهواره فریاد کرده بود... و این همیشه برترین معجزه در اندیشه من بود اما من چگونه میتوانستم باور کنم که کودکى در رحم مادر خویش با او به گفتگو بنشیند، او را دلدارى دهد و پیامبرى پدرش را شاهد و گواه باشد؟ و من چگونه میتوانستم تاب بیاورم که آن کودک، کودک من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه میتوانستم این شادى را در پوست تن خویش بگنجانم؟ چگونه میتوانستم این شعف را در درون دل خویش پنهان کنم؟ چگونه میتوانستم این عظمت را در خود حمل کنم؟ شاید آن چند ماه حضور تو در وجود من، شیرینترین لحظات زندگیام بود. شب و روز گوش دلم در کمین بود که کى آواى روحبخش تو در سرسراى وجودم بپیچد و کى کلام زلال تو بر دل عطشناک من جارى شود. نفهمیدم آن چند ماه شیرین چگونه گذشت و درد زادن کى به سراغم آمد، اما همان هراس که از درد زادن بر دل مادران چنگ میاندازد، دست استمداد مرا به سوى زنان مکه دراز کرد. زنان قریش و بنیهاشم همه روى بر گرداندند و دست امید مرا در خلأ یأس واگذاشتند. "مگر نگفتیم با یتیم ابوطالب ازدواج نکن؟ مگر نگفتیم ترا خواستگاران ثروتمند بسیارند؟ مگر نگفتیم حرمت اشرافیت را مشکن، ابهت قریش را خدشهدار مکن؟ مگر نگفتیم ثروت چشمگیرت را با فقر محمد (صلّى الله علیه وآله وسلّم) درنیامیز؟ کردى؟ حالا برو و پاداش آن سرپیچیات را بگیر. برو و کودکت را به دست قابله انزوا بسپار..." غمگین شدم، اما به آنها چه میتوانستم بگویم؟ آن زنان ظلمانى چه میدانستند نور نبوى چیست؟ چه میفهمیدند ازدواج احمدى چگونه است؟ چگونه می توانستند بدانند خلق محمدى چه میکند؟ از کجا می توانستند دریابند که خوى مهدوى چه عظمتى است. آن زنان زمینى، شوى آسمانى چه میفهمیدند چیست؟ به خانه بازگشتم، با درد زایمان رفتم و با دو درد زایمان و تنهایى بازگشتم. آب، اما در دل پیامبر تکان نمیخورد که او دو دست در آسمان داشت و دو پاى در زمین. هر چه من بیقرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بیتابتر مینمودم او به من سکینه بیشترى میبخشید. ناگهان دیدم که در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون که روحانیتشان بر زیباییشان میافزود داخل شدند. که بودند اینان خدایا؟! یکیشان به سخن درآمد که: ــ نترس خدیجه! ما رسولان پروردگار توایم و خواهران تو. آنگاه که من قدرى قرار و آرام گرفتم گفت: ــ من سارهام همسر ابراهیم، پیامبر و خلیل خدا. آن دیگرى که دلنشین سخن میگفت و تبسمى شیرین بر لب داشت گفت: ــ من مریم دختر عمرانم، مادر عیسى پیامبر و روح خدا. آن سومى که نگاهى مهربان و محجوب داشت، به سخن درآمد که: ــ من آسیهام، دختر مُزاحِم. همسر فرعون که به موسى مؤمن شدم. و دریافتم که چهارمین زن که صلابتى کم نظیر داشت کلثوم، خواهر موسى است، پیامبر و کلیم خدا. گفتند: خداوند ما را فرستاده است تا یاریت کنیم در این حال که هر زنى به زنان دیگر محتاج است، سپس ساره در سمت راستم نشست، مریم در طرف چپم، آسیه در پیش رویم و کلثوم پشت سرم. من آنجا ـ نه خودم ـ که مقام و قرب تو را در نزد خداوند بیش از پیش دریافتم و با خودم گفتم: ــ ببین خدا چقدر این فرزند را دوست میدارد که قابلههایش را گلهاى سرسبد عالم زنان انتخاب کرده است. تو را نه بدانسان که مادران، حمل خویش میگذارند بلکه بدان فراغت که مادرى کودکش را از آغوش خود به آغوش مادرى دیگر میسپارد، به دست آن چهار عزیز سپردم. ... و تو پاک و پاکیزه، قدم بدین جهان گذاردى، طاهره مطهره! و مکه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألو گرفت. ده حورالعین که هم اکنون نیز از بهشتیان دیگر بیتابترند براى دیدار تو، به خانه فرود آمدند، هر کدام با ملاحت خاصى در چشم و طشت و ابریقى در دست. آب کوثر را من اول بار در آنجا دیدم و تا نگفتند که آن آب است و کوثر است من ندانستم، همچنانکه تا پیامبر نفرمود که تو زهرهاى و خدا نفرمود که تو کوثرى من ندانستم. فرمود پیامبر که به آفتاب اقتدا کنید و از او هدایت بجویید و آنگاه که خورشید غروب کرد به ماه و آنگاه که ماه پنهان گشت به زهره و آنگاه که زهره رفت به دو ستاره فرقدین. و در پاسخ هویت این انوار هدایت، پیامبر فرمود: من خورشیدم، على ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسین ـ سلام الله علیهما ـ دو ستاره فرقدین. و وقتى خدا به رسول من و عالمیان وحى فرمود: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ من فهمیدم که تو کوثرى و هیچ مادرى، دخترى به خوبى دختر من نزاده است. آن بانوان گرانقدر تو را به آب کوثر شستشو کردند و در دو جامهاى که از بهشت آمده بود، ـ سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک و عنبر ـ پیچیدند. و اکنون که تو اسماء را فرستادهاى تا آن کافور بهشتى را براى رحلت و رجعتت به بهشت آماده کند، اکنون که بهترین جامههاى خویش را براى ملاقات با خدا بر تن کردهاى، و اکنون که رو به قبله خفتهاى و جامهاى سفید بر سر کشیدهاى و به اسماء گفتهاى که پس از ساعتى بیاید و ترا صدا کند و اگر پاسخى نشنید بداند که تو به دیدار پدر نایل شدهاى، اکنون... اکنون من به یاد آن جامههاى بهشتى و آن آب کوثر و آن لحظههاى شیرین تولدت افتادم که تو براى اقامتى چند روزه از بهشت به زمین میآمدى و اکنون که آخرین لحظات حیات درد آلودهات سپرى میشود چون مرغ پر و بال مجروحى که از قفسى هجده ساله رها میگردد به سوى ما پر میکشى. دخترم! بتول من که خدا تو را در میان زنان بیمثل و همتا ساخت. بتول من! دختر دل گسستهام از دنیا! دختر آخرتم! دختر معادم! دختر بهشتى من! بتول من که خدا تو را از همه آلودگیها منزه ساخت! عزیز دلم! خدا تو را چند روزى به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمى تا چه پایه بلند است. میدانم، میدانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، میدانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، میدانم که پاره تن من را چگونه آزردند، میدانم، میدانم، بیا! فقط بیا و خستگى این عمر زجرآلوده را از تن بگیر! ملائک بال در بال ایستادهاند و آمدن تو را لحظه میشمرند. حوریان، بهشت را با اشک چشمهایشان چراغان کردهاند. بیا و بهشت را از انتظار درآر. بیا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگیر. سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوى همیشه استوارت. با تشکر فراوان از آقای سید مهدی شجاعی برای نوشتن این کتاب زیبا که در بالا قسمتی از آن را خواندید.
|
|